۱۳۹۰ شهریور ۲۱, دوشنبه

یکی بود یکی نبود

صحبت بر سر بیداری و هویت طلبی است . به تدریج همه ملت آزربایجان در مسیر بیداری قدم می بردارند ، این است رمز موفقیت . بدون آگاهی و بیداری ، بدون شناخت واقعیت ها هیچ ملتی نمی تواند به حیات خود ادامه دهد. یکی از دوستان فیس بوکی من که خانمی متشخص و اهل تبریز است در جریان اعتراضات یک ماهه اخیر متوجه بسیاری از مسائل شده و اینطور نوشته اند:
بحران خشک شدن دریاچه ارومیه و سکوت بسیاری و تعمیم دادن آن به مسئله آذربایجان باری دیگر مرا بیدار کرد که در این سرزمین چه خبر بوده و هست و چه میگذره و من تا به حال خبر نداشته ام..تا به حال داشتم فکر می کردم که کدوم رنگ رو تنم کنم ؟سبز؟قرمز؟زرد؟آبی؟ اما دارم می بینم کار از این حرف ها گذشته...
سپس داستان واره کوتاهی را به مضمون زیر نوشته اند. بدون هیچ شرط و بسطی عین نوشته های ایشان را نقل می کنم . قطعاً این بیداری هم وطنان ما است که خواب دشمن را پریشان کرده است . 
اورمولو تایماز
یکی بود یکی نبود . در روزگارانی نه بسیار دور سرزمینی بود به نام ایران . در این سرزمین آدم های زیادی زندگی می کردند با زبان ها و رنگ های مختلف .خیلی وقت ها می خواستند همدیگر رو با اختلاف زبان و رنگ و عقیده دوست داشته باشند .اما هر کاری می کردند نمی شد که نمی شد...همه این آدم ها خسته بودند از این دعواها و کشمکش ها اما باز هم دوست نداشتند با هم دوست باشند همدیگر رو مسخره نکنند..به زبان و رنگ دیگری توهین نکنند.همدیگر رو به باد تمسخر نگیرند .
در باب لفافه و در قالب جوک و طنز, زبان و فرهنگ دیگری رو خوار و بی ارزش نکنند. همه این آدمها بر سر خاک و زبان سالیان درازی بود که با هم دعوا داشتند.تا اینکه یکی از اون روزهایی که همه با هم دعوا داشتند همه جا شلوغ شد.جانوران موذی نا شناسی که از جنس مردم این سرزمین نبودند به اونجا حمله کردند و مردم این سرزمین هم به جای اینکه با اتحاد و یک رنگی در برابر این موجودات با هم مبارزه کنند بیشتر به جان هم افتادند و کم کم از هم جدا شدند.دیگه نه زبان مشترکی داشتند و نه حس مشترکی.
یکی از همون روزهای شلوغ دخترکی که نمی تونست بفهمه چرا این آدم ها با هم دعوا می کنند همیشه و اصلا سر چی هست ..می خواست از دوستانش در اون سرزمین از فرسنگ ها دور حمایت کنه .اگه " سبز " بودند با اونها سبز شد و اگه آبی بودند باز هم با اونها آبی شد.برای دخترک این رنگ ها معنی و مفهومی نداشتند هیچ وقت . تنها چیزی که برای او مهم بود این بود که از اون مردم حمایت کنه هنوز نمی دونست حرف این مردم چیه....؟؟؟
اما میدید که وقتی مردم شمال این سرزمین رو اون موجودات می کشن , مردم جنوب براشون مهم نیست و اگه در غرب کسی رو میکشتند باز هم برای شرقی ها مهم نبود...
دل دخترک شور افتاد..اما هنوز هم نمیدونست چه خبره؟یک روز وقتی خیلی ناراحت بود از مادر بزرگش پرسید : مادر جون چرا این آدم ها با هم همش دعوا دارند؟ مگه این سرزمین مال همه اونها نیست؟ مگه این آبها و خاکها مال همه نیست؟؟...
مادر بزرگ پیرش به او گفت : " انقلاب رو از داخل می کنند نه از بیرون " و به او گفت : " خودت رو ناراحت نکن. مگه مردم شهر های دیگه برای ما مردند که ما برای اونها بمیریم؟ " دخترک اون روز حرف مادر پیرش رو نفهمید و روزها گذشت و گذشت.. تا اینکه یکی از قشنگ ترین دریاچه های این سرزمین داشت خشک می شد ..و می دید که آدم هایی که در نزدیکی اونجا زندگی نمی کردند براشون مهم نبود که چه اتفاق برای اونجا بیفته و با هم پچ پچ می کردند و می گفتند به ما ربطی نداره.
دخترک دلش بیشتر گرفت. صدای پچ پچ آدم ها رو می شنید: اونا از ما نیستند به یه زبون دیگه حرف می زنند و ما از اونا حمایت نمی کنیم...همون جا بود که حرف مادر بزرگ پیرش یادش افتاد و فهمید که حق با او بوده..نمی خواست جدا شه.نمی خواست تنها بشه.نمی خواست خط بکشه.اما کم کم دید که اونا از هم جدا شده بودند .بین اونها سال ها پیش خط کشیده شده بوده.رفت مداد های رنگی اش رو آورد و شروع کرد به خط کشیدن،خط قرمز خط سبز خط زرد،زبون ها رو هم از هم جدا کرد..خاک ها و آب ها رو هم از هم جدا کرد.
قصه ما به سر رسید و کلاغه هم به خونش رسید اما مردم این سرزمین دیگه هیچوقت به خونشون نمی رسند. چون خونه ای وجود نداشته و نداره .اونجا فقط یک سرزمین متلاشی شده ای بوده با زبان ها و رنگ های متفاوت که دخترک قصه ما خبر نداشته و امروز اینو فهمیده و حالا که این ها رو فهمیده دیگه نه سبز میشه نه آبی میشه و نه قرمز. گچشو برداشته و یه خط بزرگ کشیده بین خودش و اونهایی که اونور براشون مهم نیست که اینور چی میگذره.بالا رفتیم دوغ بود پایین اومدیم ماست بود قصه ما" راست " بود.
 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

از اينكه نظرات خود را با رعايت ادب و احترام به ساير خوانندگان وبلاگ مي نويسيد متشكرم