نخستین دهه پس از كودتای 28 مرداد، دهه پديده هائی درايران بود كه عمر آن- گرچه با تغييراتی- به درازا كشيد. چنان به درازا کشید كه تا انقلاب 57 نيز نیمه جانی داشت:
راه افتادن كاباره ها در تهران و موسيقی كاباره ای، يكه تازی راديو نيروی هوائی كه در سالهای بعد راديو امريكا جانشين آن شد، به صحنه آمدن زنانی كه روی صحنه عشوه میفروختند و ترانه هائی را می خواندند كه سر و ته نداشتند، اما طرفدار داشتند.
لاله زار نيز كه روزگاری شانزه ليزه تهران و مركز تئاتر و سينمای هنری ايران بود، پس از 28 مرداد 32 در مقابل همين يورش از پای در آمد و كابارههای رو زمينی و زيرزمينی، در کنار باشگاه های زیر زمینی "بیلیارد" مثل قارچ در آن روئيدند، كه پايدارترينشان كافه "مصطفی پايان" در لاله زار نو بود. کوچه ملی در همین سالها، در لاله زار آنقدر پرپر زد تا جان داد!
اركستر آذربايجانی کافیه "مصطفی پایان"، از 12 ظهر تا خروس خوان میكوبيد و از نفس نمیافتاد. فارس و آذری نیمه شب از پله های آن بالا می آمدند و تلوتلو خوران خود را به کف خیابان لاله زار می رساندند و کشان کشان تا پایان لاله زار و پشت شهرداری تهران و توپخانه میرسیدند تا راهی خانه هایشان در جنوب تهران شوند. در سرشان چه می گذشت؟ از کجا آمده بودند؟ فدائی ارتش حکومت یکساله آذربایجان بودند و به تهران گریخته بودند؟ زندانی بعد از کودتای 28 مرداد بودند که حالا عرق را مزه غصه می کردند؟
كودتای 28 مرداد، گذشته را اينگونه زير چكمه خود كوبيد.
همان کاری که پس از کودتای 22 خرداد 88، با راه انداختن تلویزیون "فارسی وان" و انواع وبلاگ ها و سایت های مملو از باصطلاح بی حیائی که سرنخ همه شان دست همان دولتی هائی بود که حالا دوره 8 ساله شان تمام شده است اما سرنخ بدست هایشان دست از بی حیائی بر نمی داند و تسلیم رای و خواست مردم نمی شوند. همانهائی که خود را مکتبی و برگزیده امام زمان می دانند.
سینمای ایران را در همین 8 سال نکبتبار زیرچکمه رفت، آنچنان که "مارمولک" و "زیر نورماه" را هم از مردم ربودند و به توقیفخانه بردند. (دو فیلم دیدنی که در سالهای اصلاحات اکران شد)
حتی به همین فیسبوک هم چنگ انداختند تا پوچ و بی هویتش کنند. چنان که گوئی روز به روز آب در رگ های آن زیادتر می شود. خطوط شکسته ای بنام باصطلاح شعر و یا جملات بی مزه ای بنام طنز، از سوی گروه های سمج به هر سو پخش می شود تا هر اصالتی به رگبار بسته شود.
این همان بازی کهنه تهی سازی هر روزنه ای از اصالت و سیاست و تفکر است، که از دوران شاه برای جمهوری اسلامی به ارث رسیده است.
مهوش، آفت، قاسم جبلی، شهپر، فتانه، تاجيك، علی نظری، آغاسی و سوسن محصول تدريجی دوره طولانی پس از کودتای 28 مرداد بودند، كه از ميان همه آنها "مهوش" مشهورترين چهره كابارهای تهران پس از کودتا، و شپهر زیباترینشان بود، که با همه زیبائی اش نتوانست جای خالی مهوش را پر کند .
مهوش در ابتدا با يك اركستر كوچك كه شوهرش "حسن زاده" در آن ويلن میزد، كار را در نيمه كابارهها شروع كرد و بعدها به كافه جمشيد رسید. کافه ای در کمرکش خیابان منوچهری، فاصله دو خیابان سعدی و لاله زار و پائین تر از کوچه هالیوود تهران. کوچه ای با خانه های قدیمی که به کوچه ارباب جمشید معروف بود و در آن بسیاری از فیلم های ایرانی ساخته شد. اولين كاباره تهران بنام "کافه جمشید" که بعدها شد "کاباره جمشید" در همین کوچه سبز شد و لاتهای تهران که نقش آفرین کودتای 28 مرداد بودند در آن، سالها جشن كودتا را میگرفتند! همانها كه خود را تاجبخش میدانستند و قسمشان "به جغه همايونی” بود: مرتضی پادگان، ناصر جگركی، امير موبور، مصطفی زاغی، جعفر عموحاجی، هفت كچلان، مهدی موش، شعبان بیمخ و....
تعجب نکنید که حالا هم مداحان و فدائیان ولایت همین نام ها را با یک پستوند و پیشوند "سید" و "الله" دارند.
کوچه هالیود، سرگذشتی دارد، که کمتر از سرگذشت سینمای فارسی نیست. ارباب جمشید که معروف ترین رقاص عربی کاباره های تهران "جمیله" همسرش شد نیز سهمی در سینمای فارسی دارد که نمی دانم چرا کسی از آن نمی گوید و نمی نویسد. من در سالهای خبرنگاری و گزارش نویسی، در لاله زار، کوچه ملی و کوچه ارباب جمشید پرسه ها زدم، تا خود را به فضای پیش و پس از کودتای 28 مرداد برسانم. سرگذشت غمبار تئاتر "دهقان" و "جامعه باربد" را در کنار کوچه ملی کشف کردم، که در آن سالهای پیش از کودتا جولانگاه "نوشین" پدر تئاتر نوین ایران و "خیرخواه" بود و هنوز هم بودند اندک بقایای آن سالها و آن دوران که با زحمت بسیار و عشق به تئاتر سعی می کردند اصالت و هویت این تئاتر ها را نگهدارند، حتی برای بینندگانی که هویت و پایگاه اجتماعی متفاوتی با تماشاچی های پیش از کودتا داشتند.
کوچه ملی، معروف ترین کوچه لاله زار را مثل کف دستم می شناختم. کوچه ای که لواط کاران، و مواد (تریاک و هروئین) فروشان همیشه در آن پرسه می زدند و حالا، حداقل در این باره باید گفت: صد رحمت به آن دوران.
خیاط خانه های بالای مغازه های کنار پیاده رو لاله زار، عکاسخانه های قدیمی، مثل عکاسخانه پرتوی بالای تئاتر سعدی که با پله هائی مارپیچ حساب خود را از کف خیابان لاله زار جدا می کردند. چاپخانه های کوچک در کوچه های فرعی که کارت عروسی و مجلس ترحیم را با هم چاپ می کردند و معروف ترین سندیکالیست های چاپخانه های پر رونق دهه 1320 – 1330 هنوز در آنها کار می کردند. آنها که حرف و نقلشان بر سر سفره ای که چند دیزی آبگوشت بر سر آن بود، همچنان سیاست بود و دوران بروبروی شورای متحده کارگران ایران! شاید معروف ترین و باسواد ترینشان مرحوم "زنده دل" در چاپخانه تابش بود که من الفبای مطالعه سیاسی را از او آموختم. شرکت های کوچک فروش موتور آب در کوچه های فرعی انتهای لاله زار که اغلب متعلق به سیک های هندی بود که شامه تیزشان برای تجارت با یهودی ها مسابقه میدهد. و انتهای لاله زار، معروف به "پشت شهرداری" که در انحصار فروشندگان رادیو و ضبط صوت و ... بود.
سرگذشت، از کافه "مصطفی پایان" در ابتدای لاله زار نو آغاز می شد، از کوچه مهران و پارچه فروشی ها و جیب برها و کیف قاپ ها و مردانی که از هیچ فرصتی در آن کوچه تنگ و شلوغ برای رساندن انگشت به خمره زنان چادری غفلت نمی کردند. مردان دله ای که هنگام عبور به بهانه تنگی کوچه و جمعیت به زنان می چسبیدند و سمج هایشان موجب جیغ و گریبانگیری می شدند. لاله زار سرانجام می رسید به کوچه دو سر روزنامه کیهان که یک سرش به لاله زار وصل بود و از کنار دیوار خانه قدیمی نادر نادرپور عبور می کرد و سر دیگرش به مسجد کوچک نبش خیابان فردوسی. و من سالها، از سرگرمی های دلچسبم ساعت 10 صبح نگاه دزدانه از پنجره آرشیو کوچک تحریریه کیهان به داخل حیاط قدیمی و آجر فرش نادر پور بود. صبح ساعت 10 از خواب بر می خاست و نمی توانم بگویم چند بار از داخل اتاق های خانه یک طبقه و رو به آفتابش به حیاط می آمد و کنار حوض آب، دستش را زیر شیر آبی می گرفت که مثل گردن لک لک از کنار حوض آب بالا آمده بود. وسواس داشت؟ نمی دانم. اما می دیدیم که تا پیش از ترک خانه بارها دستش را زیر همین شیر با صابون می شست، دست خیس را به دو طرف موهایش می کشید و پس از تکان دادن جاصابونی، به داخل خانه باز می گشت تا آماده شود و از خانه بزند بیرون، تا پاسی از شب که باز گردد. ادامه خانه نادرپور، در ضلع متصل به خیابان لاله زار می رسید به پشت شهرداری تهران. لاله زار برای من فقط یافتن سوژه گزارش نبود، داستان هم نبود، دهها جلد رُمان بود!
در کافه جمشید پای صحبت "روح انگیز" خواننده نشستم که دیگر پیر و شکسته شده بود و صدایش از ته چاه در می آمد، اما برای نان شبش هنوز باید می خواند. یکی از زیباترین آوازهای دشتی را در جوانی خوانده بود. یک پایش کمی کوتاه تر از پای دیگرش بود. گزارشی در باره کافه جمشید و کوچه جمشید نوشتم. در مقدمه همین گزارش و گفتگو با روح انگیز اشاره به کوتاهی یکی از پاهایش از دیگری هم کردم که بسیار رنجید. تلفن کرد و گله. همیشه خود را بخاطر آن جمله و رنجاندن روح انگیز سرزنش می کنم. همین است که حالا وقتی زیر مطلب مربوط به آخرین دیدار با دلکش، خواندم که خواننده ای بی انصاف و آب مهاجرت در زیر پوستش دویده نوشته بود: "این عصمت بابلی، اسم دلکش خواننده گلها نبود؟" دلم "هری" ریخت پائین. "عصمت بابلی" را به یاد داشت، اما به یاد نداشت که هرگز اجازه ندادند دلکش در برنامه گلها بخواند. آنجا تا سالهای سال ملُک مرضیه بود! پروین را برایش تراشیدند که صدایش تقلیدی بود از دلکش و البته اندکی در تصنیف؛ زیرا صدای دلکش برای آواز را هرگز نداشت. غزل کوچه باغی و بیات تهران دلکش را باید شنید، تا درک کرد چه می گویم.
مهوش ستاره آنهائی بود که نام برخی شان را بردم و آینه حسرت شبانه خيلی های دیگرشان. با ساق پاهائی که به بطری سر و ته شده نوشابه کوکاکولا می ماند، صورت و پاهائی پرمو، سینه و باسنی بزرگ و چشمانی کوچک که از بس به هم نزدیک بودند، زیر ابروهای پاچه بزی اش، چپ به نظر می رسیدند. اما همین مجموعه در آن سالها "بمب جاذبه" بود!
اگر ننویسم که دست و دل باز بود و به هر کس که نیازمند بود کمک مالی می کرد، همه واقعیت را نگفته ام. و اگر نگویم خرج تحصیل چه کسانی را داد و یا زیر بغل چه کسانی را در زندگی شان گرفت و به منزلتشان رساند، شرط انصاف را رعایت نکرده ام. به همان اندازه که اگر نام از آنها بیاورم، بی اجازه سفره دل گشوده ام!
معروف ترین چاقوكشی های تهران در كاباره جمشيد و خيابان لاله و منوچهری، بر سر مهوش شروع شد و همديگر را قيمه قيمه كردند. بزرگترين دعوای كافه جمشيد مربوط به شبی بود كه هفت كچلان میخواستند مهوش را از روی صحنه پائين آورده و كنار ميز خودشان بنشانند. ترانهای را آن بالا، روی صحنه میخواند كه شعرآن برای دورانی ورد زبان عوام شده بود:
"كی ميگه، اين دست كجه؟
كی ميگه این پا كجه؟
جون من بگو
اين چشم چپه؟
كی ميگه چپه؟
اين كون كجه؟
كی ميگه كجه؟
...
و بعد دور خودش میچرخيد و كمی دامنش را بالا میزد. او "مرلين مونروی" آن سالهای ایران بود. حداقل برای آنها که به کاباره می رفتند و یا سینمای از محتوا تهی شده و معروف به "فیلم فارسی" را می پسندیدند!
يك شب كلاه از سر يكی از برادران هفت كچلان كه جلوی صحنه ميز گرفته بودند برداشت و خطاب به جمعيت پرسيد:
اين سر گره؟
كی ميگه گره؟
اين شوخی بامزهای بود، اما میتوانست به قيمت جان در آن سالهای حكومت اوباش کودتای 28 مرداد در تهران تمام شود و مهوش بدون حمايت لاتهای ديگری كه پشت ميزهای ديگر پخش بودند نمیتوانست چنين جراتی داشته باشد. يكی از برادران هفت كچلان رفت روی صحنه كه مهوش را بغل كند و بيآورد پائين، كه جنگ مغلوبه شد و تيغ تيز چاقو گوشه صورت مهوش را هم برد. نه كسی را به كلانتری بردند و نه پاسبانی جسارت دخالت در نزاع و تسويه حساب اوباش و چاقوکش های طراز اول تهران را داشت. همديگر را لت و پار كردند، تا بالاخره همه با هم مهوش و شوهرش "حسن زاده" را بردند كرج، در یک باغ تا برای همه شان خصوصی بخواند و برقصد...
می گفتند جدائی حسن زاده و مهوش از همان شب آغاز شد!
چند فيلم سينمائی هم بازی كرد. در آن فيلمها نيز همان نقشی را داشت كه روی صحنه كاباره داشت، تا آنكه سرانجام در يك تصادف رانندگی كشته شد.
خبر كشته شدن مهوش، ركورد جديدی را برای تيراژ روزنامههای چاپ تهران بر جای گذاشت. برای آن روزگار 120 هزار نسخه، تيراژی تاريخی بود، همچنان كه ناياب شدن روزنامهها پديدهای كه از كودتا به اينسو بی سابقه. و این هر دو رویداد برای روزنامه کیهان که خبر و گزارش کشته شدن مهوش را منتشر کرده بود به ثبت رسید و من بعدها که به کیهان پیوستم از آن با خبر شدم.
بازارش را خواستند بشکنند. آفت را به ميدان رقابت فرستادند، همان بازی که با دلکش و پروین کردند. اما تا وقتی مهوش زنده بود كار اين رقابت نتوانست به جائی برسد و بعد از آنكه مهوش در تصادف كشته شد هم، دیگر رقابت معنا نداشت. بنابراين آفت، که صدای گرمی هم داشت ماند و تعدادی از ترانههای عاميانهاش هم به یادگار ماند. تصويری از بازی او در يك فيلم هم باقی ماند كه معلوم نيست در آرشيو سينمای ايران يافت شود يا نشود! صدايش در مقایسه با مهوش بهتر بود و استعداد هنرپيشگی اش هم بيشتر، بر و روی بهتری هم داشت، اما نتوانست رقيب مهوش شود!
از اين نسل و اين دوران، بايد از قاسم جبلی هم ياد كرد. مخلوطی از ملودی موسیقی ایران و ملودی موسیقی عثمانی و عربی را او به ایران آورد و پدرخوانده بسیاری در این سبک شد.
قاسم جبلی، صدايش از راديو ”نيروهوائی” پخش میشد و تابستان ها، وقتی در باغهای ميگون و فشم میخواند، به ييلاق فضای ديگری میبخشيد. او خوزستانی بود و برای اولين بار تم عربی را وارد موسيقی عاميانه ايران كرد. برای رقابت با او نيز تاجيك و علی نظری را به ميدان فرستادند، اما جبلی صدای ديگری بود. شايد معين كه اكنون در امريكا میخواند، نزديك ترين صدا را به جبلی داشته باشد. آغاسی هم محصول همين دوران است، البته از نسل بعد از مهوش و آفت و جبلی. نفت فروشی كه ابتدا در محلات تهران وقتی روی گاری دستی نفت میگرداند و میفروخت میخواند و بالاخره نيز كارش تا آمدن روی صحنه تئاترهای لاله زار بالا گرفت. دستمالی به تقليد از "امه كلثوم" مصری روی سر میچرخاند و با پائی كه كوتاه تر از پای ديگرش بود رقصی نيمه بندری میكرد و كفی بندری میزد.
سوسن اما از نسل دوم بود. از كرمانشاه به تهران آمد و خواننده شد. كرمانشاهی نبود، اما سالها در كرمانشاه زندگی كرده بود!
جنگ 1348 ايران و عراق كه در واقع نمايش قدرت و سلاح بين شاه و صدام حسين -مرد قدرتمند عراق و طرف مذاکره شاه در الجزایر- بود، با اولين ترانه سوسن آغاز شد.
"دوست دارم میدونی
كه اين كار دله
گناه من نیست
تقصیر دله"
يكی دو ترانه ديگر هم در همين مايهها خواند تا شد ستاره كاباره تئاترهای لاله زار و بعد هم رفت به کاباره شکوفه نو در خیابان 30 متری تهران که جنب شهرنوی تهران از زمین روئیده بود. با همان يكی دو ترانه آمد و نامش با همان ترانهها نيز ماند. بعد از انقلاب در امريكا و در نهايت فقر مرد . اگر نگویم که او هم با پولی که از این خوانندگی درآورد بی سر و صدا و تبلیغ مجهزترین بیمارستان را در کرمانشاه ساخت، غفلت کرده ام. بیمارستانی که در جنگ 8 ساله ایران و عراق بسیار به داد مردم رسید و نمی دانم هنوز پابرجاست و یا ویران شده است و اصلا مردم میدانند که آن بیمارستان با پول چه کسی ساخته شد؟
رژيم كودتا موافق حكومت اوباش بر خيابان لاله زار و تئاترهای دهه 1330 لاله زار بود، تا جامعه را سیاست زدائی و با یورش فرهنگ مترقی و متحول مبارزه کند. کاری که با باصطلاح مبارزه با یورش فرهنگی غرب در جمهوری اسلامی می کنند و عقب مانده ترین فرهنگ غیر ایرانی را ترویج و تقویت.
بعد از ظهرهای پنجشنبه و روز جمعه لاله زار جای سوزن انداختن نبود. بیش از هر خیابان تهران، در لاله زار دکه و میز کنار خیابان برای فروش سیگار و بلیت بخت آزمائی برپا بود. بخت برگشته های جامعه، در همین خیابان بلیت بخت آزمائی می خریدند تا بلکه در یک چهارشنبه از این خیابان کوچ کنند.
نمی دانم چه تعداد سرباز وظیفه که از پنجشنبه شب تا غروب جمعه آزادشان می کردند در لاله زار بالا و پائین می رفتند و مبهوت عکس های سر در سینماها و تئاترها می شدند، اما میدانم که لاله زار از جاذبه های دیدنی آن روستازادگان به خدمت سربازی و یا بقول آن زمان "اجبار" فراخوانده شده ها بود. از جنوب تهران و از حاشيههای آن هم می آمدند بالا تا برسند به لاله زار، تخمه بشکنند و سر به هوا عکس های فردین و فروزان و بیک ایمان وردی و بقیه را بر در و دیوارها و سر در سینماها ببینند و در کوچه ملی آب میوه لیوانی و ساندویچ کالباس بخورند. اغلب کنار پیاده رو همین خیابان با دو دست اهرم دستگاه زور سنج را به طرف هم فشار میدادند تا بینند دو ساعتی که شهرنو بوده اند زورشان کم شده یا نه؟ و اگر شده بود چند لیوان آب موز بیشتر می خوردند. دو طرف بیرونی، دو خیابان جمشید که یکی شهرنو بود و دیگری باصطلاح "نجیب خانه" پر بود از همین دستگاه های زور سنج!
اين ها نشانه آغاز مهاجرت از روستاها به اطراف تهران و شكل گيری قشری وسيع بنام حاشيه نشينان شهرهای بزرگ ايران - بویژه تهران- هم بود. همانها كه بسياری شان در انقلاب 57 نقش آفرین شدند و ناگهان از آنسوی بام افتادند و شدند حزب الهی!
فاصله مهوش و قاسم جبلی تا معين بیش از 5 دهه است و در این 5 دهه چه ها که در ایران روی نداد!
(عکس ها- از چپ به راست، بالا: مهوش، جبلی و آفت، شهپر، آغاسی و سوسن. و عکسی از اوباش 28 مردادی که شعبان جعفری هم در میان آنهاست.)
---------------------------
این توضیح تاریخی را هم به حافظه خود بسپارید:
صدام حسین هنگام آرایش جنگی در زمان شاه و در مرزهای آبی و خشکی در غرب و جنوب غربی ایران که به آن اشاره شد، هنوز گام آخر را علیه پسرعموی مادر و یا به گفته ای، دائی خود حسن البکر (رئیس جمهور بی اختیار عراق) برنداشته بود و نیم گام با برقراری دیکتاتوری مطلق خود فاصله داشت. پس از مذاکره با شاه در الجزایر، که در حقیقت بعنوان مرد اول حاکمیت عراق صورت گرفت، وقتی به عراق بازگشت این نیم گام را هم برداشت. یعنی ژوئیه 1979. در اندک زمانی حسن البکر را ناچار به قرائت نامه ای بعنوان کناره گیری به نفع صدام -معاون اول خود- کرد و سپس در حبس خانگی دستور داد مسمومش کردند و کشتند.
هنگام مذاکره با شاه و انعقاد قرارداد معروف به قرارداد الجزیره که معامله ای بود برای سرکوب کردهای عراق و آغاز انتقال ملامصطفی بارزانی از کوه های کردستان به تهران و حبس خانگی در گوشه ای از شهر کرج، با رئیس جمهور الجزایر تفاهم کرده بود که صندلی مبله بلندی برای او در کنار شاه بگذارند که چنین شد و روی آن نشست. این آغاز برقرار حکومت مطلقه صدام بر عراق بود. شاه روی یک مبل پایه کوتاه نشسته بود و صدام روی یک صندلی مبله پایه بلند. انتشار این عکس در کیهان به یک بگیر و ببند تبدیل شد. دربار و ساواک معتقد بودند این یک توطئه بوده که صدام را مسلط بر شاه نشان دهند. سرانجام، این مصالحه و تفاهم حاصل شد که روز بعد درباره این عکس، توضیحی به این شرح در کیهان منتشر شود: "صدام حسین بدلیل دیسک کمر روی صندلی نشسته بود و شاهنشاه آریامهر با احترامات سلطنتی روی یک مبل!" و حالا هر دو زیر یک خاک!