تا همین چند سال قبل اورمیه شهر بزرگی نبود و همه اورمیه ای ها
اطراف شهر یک باغ یا باغچه داشتند( اورمیه ای ها به باغ انگور باغ و به باغ سیب
باغچه می گفتند) . مرداد ماه یعنی اوج گرما ی هوا پس از آنکه اورمیه ای ها
چند روزی را در ساحل دریا سپری می کردند راهی باغ هایشان می شدند و تقریباً تا آخر
مهر ماه در باغ ها بودند و پس از آنکه کاملاً محصولاتشان را جمع آوری می کردند به
شهر بر می گشتند.
از همین رو اغلب شروع واقعی درس اواخر مهرماه و اوایل آبان بود
که ما به آن "قفس آیی Qəfs " می گفتیم. پدرها یی که کارمند و
نظامی یا بازاری بودند صبح ها از دهات به شهر می رفتند و عصرها هم بر می گشتند. به
این ترتیب من در واقع یادم نمی آید که اول مهر به مدرسه رفته باشم !
آن
موقع ها کتاب های درسی هم خیلی دیر به دست دانش آموزان می رسید و تقریباً ما یکی
دوهفته هم بعد از شروع با تاخیر مدارس صاحب کتاب می شدیم و عملاً دروس با تاخیر
یکی دوماهه در مدارس شروع می شدند !
اولین روز مدرسه ام را بخوبی به یاد
دارم . لباس های تمیزم را پوشیدم و برادر بزرگ ترم آقا نادر که جوان خوش تیپی بود
دستم را گرفت و ما به اتفاق از باغمان که در "روستای بالوو" قرار گرفته بود ابتدا
پیاده به روستا رفتیم . مسیر خاکی که شاید حدود نیم ساعت زمان گرفت تا اینکه به پای
مینی بوس رسیدیم ، آنجا سوار مینی بوس شدیم و به شهر رفتیم و در" میدان مرکز - کاراژ
بالوو" پیاده شدیم . این بار پای پیاده تقریباً 20 دقیقه ای مسیر را
تا دبستان وزیری پیمودیم وبدین ترتیب اولین روز مدرسه من رقم خورد.
دبستان وزیری در واقع یک بار هویتی
داشت مدیره آن خانم وزیری یک دوشیزه پیر بود که هیچگاه ازدواج نکرده بود. خانم مسن
اخمو و بسیار جدی که مدرسه در واقع ملک خصوصی وی بود. خانم وزیری در واقع بهترین
مدرسه ابتدایی شهر را مدیریت می کرد و بچه های متمکن شهر به مدرسه ما می آمدند.
خانه ما هم تقریباً پشت مدرسه در فاصله تقریبی 4-5 دقیقه ای دبستان در کوچه تمدن
بود. معلم اول ابتدایی ما خانم ثروتی بود که آن موقع ها خیلی زیبا بود.
مدرسه ما
مختلط بود و ما با دختر ها سر کلاس می رفتیم همه هم که آن موقع بی حجاب بودند و
بسیار زیبا و برازنده لباس می پوشند تا اینکه انقلاب شد و پسر و دختر ها را از هم
جدا کردند و سر معلم های خانم هم لچک کشیدند و در واقع سال بعد از انقلاب که من
پنجم ابتدایی می خواندم ما دیگر معلم خانم نداشتیم . خانم وزیری را هم که مشهور
بود شاه پرست است از مدرسه خودش بیرون کردند یعنی بازنشسته و خانه نشین کردند.
جالب اینکه وقتی من کلاس اول
ابتدایی می رفتم خیلی کم فارسی بلد بودم آن را هم که یاد گرفته بودم از تلوزیون
بود. روز اول وقتی مدرسه تعطیل شد به قول تورکی ما می گفتیم مدرسه داغیلدی دیدم
برادرم جلوی در مدرسه ایستاده و منتظر من است . ازم پرسید طاهیر نینه دین ؟ فارسی دا
دانیشدین ؟ یعنی طاهر چیکار کردی ؟ فارسی هم حرف زدی ؟ منم گفتم بازی کردیم درس
خوندیم . گفت نگفتی فارسی هم حرف زدین ؟ منم کفتم آره . پرسید یعنی فارسی بلدی ؟
گفتم بله که بلدم . گفت پس بگو درخت به فارسی چی میشه ؟ منم گه نمی دونستم گفتم
" آ .. غاااج " داداشمم شروع کرد با صدای بلند خندیدن ...