ابراهیم نبوی -وقتی در وزارت کشور کار می کردم، برای بررسی صلاحیت نهضت آزادی در انتخابات مجلس دوم از سوی آقای ناطق نوری مامور شدم. مهم ترین موضوع در این مورد دفاع بازرگان از جاسوسی به نام امیرانتظام بود. برای بررسی این موضوع پرونده امیرانتظام را از دادگاه انقلاب درخواست کردم و این پرونده را که شامل دو پوشه نسبتا ضخیم بود، صفحه به صفحه و کلمه به کلمه خواندم. تقریبا هفتاد درصد محتویات پرونده شامل اسناد و مدارک شخصی امیرانتظام در زمان دستگیری و در بازرسی خانه اش بود. هیچ چیز خاصی در این اسناد نبود.
بخش دیگر مکاتبات امیرانتظام و رونوشت اسناد سفارت آمریکا و دادخواست و دفاعیه امیر انتظام بود. تقریبا همه اتهاماتی که به امیرانتظام وارد شده بود و به دلیل آن اتهامات به حبس ابد محکوم شده بود، به دلیل ارتباط او با آمریکایی ها بود. امیرانتظام به عنوان معاون نخست وزیر موظف بود با آمریکایی ها رابطه داشته باشد و در محدوده وظایفش با آنها تماس گرفته بود، یک عمل قانونی. از همه وحشتناک تر تصمیم گیری برای او براساس ترجمه هایی غلط از اسناد سفارت آمریکا بود. او بخاطر انجام وظایف قانونی اش و ترجمه غلط اسناد و مدارک در یک محاکمه احمقانه به حبس ابد محکوم شد.
جز شخص بازرگان کسی از او دفاع نکرد، دانشجویان انقلابی مسلمان پیرو خط امام در بلاهت سنگ تمام گذاشتند و حزب توده چند بار از اینکه در محاکمه او تعلل می شود به دولت و حکومت هشدار داد. محمد منتظری، جلال الدین فارسی و معادیخواه هر سه در دادگاه امیرانتظام حاضر شده و گفتند او یهودی است. محمد منتظری بعدا در انفجار حزب جمهوری اسلامی کشته شد، فارسی در جریان شکار یک روستایی را کشت و به همین اتهام زندانی شد و معادیخواه در یک رسوایی اخلاقی برکنار شد. امیرانتظام که همراه همسر و فرزندانش به عنوان سفیر در سوئد بود از سوی کمال خرازی معاون قطب زاده وزیرخارجه احضار شد و با وجود اینکه دوستان اروپایی اش به او هشدار داده بودند که احتمال خطر دستگیری برایش وجود دارد، به ایران آمد و یک روز بعد دستگیر شد. او به مدت پانزده ماه در سلول انفرادی بود.
من براساس پرونده ای که خوانده بودم گزارشی نوشتم و در آن تاکید کردم که کل نوشته هایی که در این پرونده آمده است، نامربوط است. نامه را برای آقای ناطق فرستادم. چند روز بعد در قراری با امامی کاشانی عضو شورای نگهبان شرکت کردم و از نظرم دفاع کردم. شورای نگهبان برخلاف نظر رسمی وزارت کشور صلاحیت نهضت آزادی را رد کرد. من به دو دلیل استعفا دادم و از وزارت کشور بیرون آمدم. یکی از دلایلم همین موضوع بود.
بعد از دوازده سال، با امیرانتظام در خانه اش مواجه شدم. همسرش، الی، که بعد از آزادی موقت او از زندان با او ازدواج کرده بود، دوست خواهرم بود و من از طریق خواهرم همیشه در جریان وضعیت او بودم. این بار به عنوان خبرنگار روزنامه جامعه با او مصاحبه کردم. مصاحبه وقتی منتشر شد، افکار عمومی با یک بحران بزرگ مواجه شده بود. کسی که تا آن زمان حدود بیست سال زندانی بود، انسانی بیگناه بود که هیچ کس جز شخص بازرگان از او دفاع نکرده بود. اغلب گروههای مذهبی و چپ ضدآمریکایی خواستار اعدام او شده بودند و بارها در اجتماعات مختلف جمعیت های عظیم مردم غالبا خشمگین برای اعدام او شعار داده شده بود. حتی همکارانش هم از او دفاع نکرده بودند. وقتی هم زندان ماند، همسرش که در سوئد بود، از او جدا شد و فرزندانش هم دیگر با او ارتباط برقرار نکردند.
در همان مصاحبه امیرانتظام حرف های زیادی زده بود، حرف هایی که نمی شد چاپ شان کرد. گفته بود که چگونه توانسته است در شرایط دشوار زندان زنده بماند. گفته بود که لاجوردی بارها برای اینکه او را در مقابل دیگران تحقیر کند، او را وادار کرده بود توالت های زندان را بشوید. می گفت: می خواست مرا ویران کند. یک بار وقت گرفتم و به دفترش رفتم. خوشحال شده بود و فکر کرده بود که می خواهم درخواست کنم که تمیز کردن توالت را انجام ندهم. به من گفت از چه چیزی شکایت داری؟ گفتم: شکایت ندارم، فقط می خواستم درخواست کنم به دلیل اینکه توالت ها تمیز نمی شود دستور بدهید اداره زندانها مایع وایتکس سفید کننده بگیرد که توالت تمیز بشود. لاجوردی به او خیره شده بود و گفته بود برو بیرون. از همان روز شستن توالت متوقف شد. او را نمی شد تحقیر کرد. لاجوردی با همه بی شعوری اش فهمیده بود که امیرانتظام بزرگتر از توانایی او از تحقیر آدمهاست.
امیرانتظام به عنوان یک زندانی محبوب همیشه احترام زندانیان اوین را جلب می کرد. همین موجب خشم لاجوردی بود. می گفت: بالاخره تصمیم گرفت مرا به زندان رجایی شهر بفرستد، اما این کار را با حالت عادی نکردند. در زمستان تهران، وقتی کامیونی وسایل به زندان رجایی شهر می برد، مرا پشت کامیون گذاشتند و دستهایم را به بدنه کامیون با دستبند بستند. در زیر برف و سرما به زندان رجایی شهر برده شدم. سرمای سختی خورده بودم و با همان وضع در زندان بودم. وقتی دید نمی میرم دوباره مرا به اوین برگرداند.
وقتی در مصاحبه ام از امیرانتظام پرسیدم بالاخره کی آزاد شدید؟ گفت: آزاد نشدم، یک بار به من مرخصی دادند. بعد از چند بار مرخصی یک بار دنبال من نیامدند. ساعتی که گذشت خودم ماشین گرفتم و به زندان رفتم. بار آخر، مرا از زندان اخراج کردند.
داستان امیرانتظام تمام نشد. او بار دیگر پس از کشته شدن اسدالله لاجوردی و پس از مصاحبه آقای خاتمی که وی در آن از لاجوردی بخوبی یاد کرده بود، با رادیوهای بیرون ایران مصاحبه کرد و چهره واقعی لاجوردی را به آنها نشان داد. نتیجه این سخنان یک دوره زندان دیگر بود. امیرانتظام در سالهای مختلف زندگی اش، چهار بار جوایز مختلف جهانی را گرفته است. جمهوری اسلامی حتی با خروج او از کشور برای دریافت جایزه هم موافقت کرد. اما خودش حاضر نشد از ایران بیرون بیاید. ماند و در خانه ای که دوستش داشت و مصیبتش را کشیده بود به فعالیت هایش در دفاع از جنبش مردم ادامه داد. درک رنج های او نه فقط برای کسی که سرگذشتش را می شنود، بلکه برای بسیاری از زندانیان هم ممکن نیست. او نیمی از عمرش را در زندان گذراند فقط بخاطر اینکه یک گروه سیاسی قصد داشت با یک گروه سیاسی دیگر تسویه حساب کند و تلخ تر از همه اینکه هیچ کس تا سالها حاضر به دفاع از او نبود.
چندی قبل، در شهریور سال 92 عباس امیرانتظام در بیمارستانی مشغول مداوا بود. خبردار شد که آیت الله گیلانی که او را به حبس ابد محکوم کرده بود، در همان بیمارستان مشغول مداواست. به دیدار گیلانی رفت و از او عیادت کرد. امیرانتظام گفته است: « جامعه امروز ایران بیش از هر چیز تشنه اخلاق بخشایشگرانه است و ارتقای اخلاق در گرو بخشودن خشونت ورزان اما از یاد نبردن جنایات آنان است.»