به عزیز نازنینم هانیه، که هنوز هم، پس از گذشت سال ها، آموزش زبان فارسی برایش یادآور قُلکی است که طبق بخشنامه های آموزشی، می بایست در إزای بر زبان آوردن هر واژه از زبان مادری در کلاس درس، یک ریال جریمه، در آن بیفکند. و به آن ایرانیانی که زبان فارسی را با رنجی مشابه آموختند.
دویچه وله:« اسد سیف در سال ١٣٣٥ در بندر انزلی متولد شده است. او از سال ۱۹۸۳ در آلمان زندگی و کار میکند. تا به حال کتابهای زیر از او در خارج از کشور منتشر شده است: اسلامی نویسی (بررسی دو دهه ادبیات حکومتی در ایران)، ذهن در بند (مجموعه مقاله)، زمینه و پیشینه اندیشه ستیزی در ایران (مجموعه مقاله)، زن در بارگه اسلام. این کار به شکل جزوه بارها در کشورهای مختلف به چاپ رسیده است.» * به عزیز نازنینم هانیه، که هنوز هم، پس از گذشت سال ها، آموزش زبان فارسی برایش یادآور قُلکی است که طبق
بخشنامه های آموزشی، می بایست در إزای بر زبان آوردن هر واژه از زبان مادری در کلاس درس، یک ریال جریمه، در آن بیفکند. و به آن ایرانیانی که زبان فارسی را با رنجی مشابه آموختند.
اسد سیف ايران روزهاي پر تب و تابي را مي گذراند. همه آن بحثهايي كه با انقلاب مشروطيت در كشور آغاز و همچون مشروطيت سركوب و به پستوي تاريك تاريخ رانده شده بود، اكنون پي گرفته مي شود. در واقع اين همه سال در جا زده بوديم. علم و صنعت در عرصههايي خود را به ما تحميل كرده بودند، ولي انديشه و تفكر در همان سطح مانده بود. اكنون دفتر تاريخ دگربار گشوده شده است، صفحات ناتمام و ناخوانا و تاريك آن پيش روي ماست. از ما تعيين تكليف مي طلبد. با اين برگهاي خونين چه بايد كرد؟ گذر از يك صفحه به صفحه ديگر درايت مي طلبد. اگر گام نخست اشتباه برداشته شود، اگر به تجارب تاريخي بها داده نشود، اگر چشمها بر واقعييات بسته شود، اگر... ، ما همچنان در مشروطيت به سر خواهيم برد. انقلاب بهمن 57 تجربه تلخي بود. انديشهاي كه در مشروطيت مجال بازگفتن نيافت و در هئت شيخ فضلاله نوري به دار آونگ شد، اين بار و در اين سالها از دهان خميني فوران كرد. تا اين تفكر قرون وسطايي رسوا شود، بهاي گزافي -مادي و معنوي- بابت آن پرداخته شد. نفي اين تفكر اما به اين معنا نيست كه انديشهاي نو پديد آمده است. بنبست اين انديشه كه در تقابل با جهان مدرن به اثبات رسيده، اما هنوز به انديشه برتر و بهتر راه نيافته و بحث نيز بر همين است. پنداري ميرزا آقاخان كرماني و آخوندزاده و خياباني و تقيزاده و شيخ فضلاله و...، همه دوباره سر از خاك برداشته و تمامي بحثهاي مسكوتمانده و خفهشده، به همراه تجربياتي كه جهان در اين سالها از سر گذرانده، دوباره بر زبانها جاري شده. و جامعه به راستي آبستن حوادث است. نوزاد اين بار اگر ناقص به دنيا آيد، تقصير به تكتك ما بر مي گردد. نوشته حاضر نيز در اصل طرح چند سئوال است در اين راستا، سئوالهايي كه كم و بيش مطرحاند. شاخكهايي بر آن حساسند، از طرح آن هراس دارند، با پيشداوري تاريخي آنها را نفي مي كنند، بي آنكه به تاريخ معاصر رجوع كنند. كساني نيز در جوّ حاضر سوار بر توسن افراط، بر طبلي ديگر مي كوبند. گوشههايي از موضوع ناسيوناليسم و زبان در ايران، بحثي است كه در اين نوشته پي گرفته و سعي مي شود به آن نيز محدود بماند. جامعهاي كه براي شناخت خويش در تاريخ جهان اصرار نورزد و تمايلي به آن نشان ندهد، خالي از هر انديشه تازه و بكري است و به طور كلي "انديشيدن فلسفي" در آن جايي ندارد. صفحات بسياري از "تاريخ" كشور ما سراسر افسانه است و اسطوره، خيالهاي ظريفي كه هيچ ربطي با واقعييت ندارند. آگاهي تاريخي و شناخت از تاريخ كشور خود باعث مي شود تا با خواستهاي روشن راه فرارويي به آينده بهتر را بپيمائيم. وضع تاريخ امروز به نسبت سده پيشين كاملاً متفاوت است. جهان به كمك وسايل ارتباطي جديد، شكلي ديگر به خود گرفته و تحول حاصله، دنيا را نيز تحت تأثير خود قرار داده است. تاريخ اگر چه تا كنون شامل كوششهاي پراكنده آدميان در گوشههاي مختلف جهان بود و به شكل مستقل جريان داشت، امروز با جهاني شدن مقولات و موضوعات و مسائل دنيا، تاريخ نيز همچون جامعه دگرگون شده است. جهان به شكلي واحد درآمده كه هيچ كشوري خارج از آن قرار ندارد. مسأله خطر، سود و زيان كه جهاني شد، مسأله بشريت نيز خارج از اراده ما جهاني مي شود. نظم سنتي شكاف بر مي دارد، همچنان كه ثبات و آرامش. موقعييت و وضعييت جديدي كه انسان معاصر در آن قرار گرفته، در آگاهي نويني بايد سامان پذيرد. ايران كشوري است باستاني كه چندين ملت -قوم- در آن زندگي مي كنند. اين كشور "جهان سومي" كه شاهد دو انقلاب شكستخورده در قرن معاصر نيز هست، در تلاش است تا راهي به دمكراسي، يعني سنگ بناي تجدد و چيزي كه جز مدتي كوتاه –در زمان مصدق- آن را تجربه نكرده، بردارد. از سوي ديگر ما به جامعهاي تعلق داريم كه هنوز به نقد گذشته خود نپرداخته و تصوير روشني از آن ندارد. نسبت به آينده نيز، جز در جاده شك و ترديد، قدم لرزان ديگري بر نمي دارد. به روايت ديگر، پاي در سنت ماندهمان را نمي توانيم به گام در تجدد برداشته خود نزديك كنيم. قدم بالا نمي رود و همچمان درجا مي زنيم. سالهاست كه با گذشتهاي پُر از مجهولات، آيندهاي تاريك را مي جوئيم. سالهاي اخير جنب و جوشي در ما به چشم مي خورد، و مي خواهيم در آگاهي تاريخي خود تحولي ايجاد كنيم. تصميم داريم شناخت تاريخي خود را در شكلي نو عرضه داريم و از آن در بناي جامعهاي نوين بهره جوئيم. با كند و كاو در جاده تاريخ، ارزشهاي شكسته و خردشده هويت خويش را مي جوئيم. مي خواهيم خود را بازيابيم. نيتي است خير كه بايد بر آن ارج نهاد و حضورش را گرامي داشت. اما، اگر نتوانيم در اين آوردگاه حساب چندين هزار ساله خويش را روشن كنيم، اگر قادر نباشيم به خود حساب پس دهيم، هيچگاه نخواهيم توانست سيماي خود را روشن و بيلك در آيينه زمان بازيابيم. پس چون گذشته، بي تجربه و ناآگاه به زندگي روزمزه خويش ادامه خواهيم داد، نادان و نابينا بر مكان و جوهر خويش. در گذر از اين خان تاريخي، چشم بر واقعييتهايي كه از سر گذراندهايم، مي بنديم تا از وراي آن، عظمتي را بازبيابيم كه تحت تأثير آن، هستي كنوني خويش را بنا كنيم. عظمتي موهوم را در زمان حال احيا مي كنيم و به آن ارزش امروزين مي بخشيم تا پستيهاي زندگي امروز را در بلنديهاي زندگي ديروز بنا كنيم. مي گفتند؛ "فارسي شكر است"، امروز نيز چه بسيار كامها به اين جمله شيرين مي شود. ولي هيچ عقل سالمي نمي تواند اين حكم را در جهان معاصر بپذيرد. پذيرش اين تعريف بدان معناست كه؛ ديگرِ زبانها شيرين نيستند. آيا كسي را مي شناسيد كه از زبان مادري خويش متنفر باشد و آن را شيرين نداند؟ به روايتي ديگر، فكر نمي كنيد با شيرين ناميدن يك زبان، برتري آن به رخ ديگران كشيده مي شود و در اصل نوعي تبعيض زباني تبليغ مي شود؟ همه ما، آناني كه در ميان خود دوست و يا همكلاسي غير فارسزبان داشتند، اين تجربه را در ايام دانشآموزي پشت سر گذاشتهاند، كه اگر يك غير همزبان در بين ما پديدار مي شد، فوري اين جمله نيز تكرار مي گشت؛ "فارسي شكر است، تركي هنر است، عربي گوز خر است."(3) در تكرار اين چند جمله، هميشه فارسي شكر بود، زبان دوست نزديك ما هنر ناميده مي شد و زبان غايب پيوسته گوز خر. اين بازي كودكانه امروز به شكلي ديگر دارد پي گرفته مي شود. هر زباني شيرين است و چون انسان متمدن داراي حق زيست و رشد. آن كس كه به نفي زبان رأي دهد، انسان را نيز خواهد كشت. هر آن كس كه براي انسان ديگر ارزشي نشناخت، زبان آنان را نيز به رسميت نخواهد شناخت. اين يك پديده عام تبعيض است، همان چيزي كه در سطح جهان به عنوان راسيسم، از سوي جامعه بشري مطرود است. دمكراسي و آزادي انديشه و بيان، زبان را نيز در بر مي گيرد. هر كس اين را نفهمد، نمي تواند ادعاي دمكرات بودن نمايد. مي گفتند و مي گويند؛ "ايران مرز پُر گُهر" است، سرزميني كه؛ "خاك" آن "سرچشمه هنر" و "سنگ كوه" آن "درّ و گُهر" و "خاك دشت" آن "بهتر از زر است". و اين ادامه مي يابد تا آنجا كه مي گويند؛ "هنر نزد ايرانيان است و بس". و... از تمامي اين جملات امروز بوي تعفن تاريخي به مشام مي رسد، تكليف هر كس نيز با اين جملات به سان تكليف اوست با زبان، كه در بالا از آن ياد شد.(4) در جهان امروز چنين جملاتي سالهاست به تاريخ پيوستهاند. امروز فقط نئونازيستها، فاشيستها و ناسيونال شوونيستها آنها را بر زبان مي رانند. ناسيوناليسم يك پديده تاريخي است كه در ايران امروز به عنوان يك احساس هويت ملي در فرهنگ ما تبلور يافته است. مي توان به شكلي عنوان داشت كه، ناسيوناليسم هيجانات و احساساتي است كه يك فرد، ملت و يا قوم براي بازيابي عظمت و افتخار گذشته، براي نيل به آيندهاي درخشان از خود بروز مي دهد. ناسيوناليسم به شكل اروپايي خود در ايران وجود نداشت، به همراه تجدد به ايران راه باز نمود، هر چند انديشه تجدد در آن كمرنگ بود. ناسيوناليسم با تغييراتي نه چندان كم در جامعه ايراني با بحثهايي در مورد وطن، وطنپرستي و حدود و ثغور آن، رابطه مذهب با وطن و... مطرح شد. ناسيوناليسم در ايران هميشه به عنوان نفي وضع موجود و پاسخي مبهم براي آينده نمودار شده است. ناسيوناليسم داعيه رساندن ملتي از حضيض به تعالي را دارد. اولين ناسيوناليستهاي ايراني، نخستين متجددين اين كشور بودند كه هدف پايان دادن به فساد حكومتي را شعار خويش مي دانستند. اين افراد در روند جامعه، ناسيوناليسم را واگذاشتند و تنها آن بخش به ناسيوناليسم پايبندماندندكهاز عناصرسنتي جامعه بودند. ارزشهاي ناسيوناليستي برخلاف ارزشهاي ليبرالي كه قابل درك عمومي نيستند، سادهفهمند. پس طبيعي است كه قشر كمسواد جامعه از آن استقبال كند. ناسيوناليسم نافي فرد و فرديت است، به جامعه نظر دارد، پس گرايشهاي جمعي را تمركز و نيرو مي بخشد. از آنجا كه در ايران قوانين و ارزشهاي دفاع و احترام به فرد و حيثيت او وجود ندارد، گرايشهاي جمعي به سوي ناسيوناليسم در حال رشد است. تأكيد ناسيوناليسم بر استقلال و حيثيت ملي استوار است. با توجه به موقعيت قومي ايران، رشد آن در شرايط كنوني امري است طبيعي. ناسيوناليسم با احساس ملي رابطهاي تنگاتنگ دارد، پس بيهوده نيست كه شعر، سرود، پرچم و نمايشات خياباني در تحريك احساسات ملي در عصر ناسيوناليسم نقش برجستهاي دارند. نازيسم هيتلري، فاشيسم موسوليني و كمونيسم استاليني نمونههاي بارز اين فرضند. پرچم ناسيوناليسمي را كه جمهوري اسلامي در پسِ انقلاب سال 57 در ايران برافراشت، ديريست كه نيمهافراشته است. ناسيوناليسم اسلامي نتوانست خواستهاي مردم كشوري را كه دوران ناسيوناليسم را پشت سر گذاشته بودند، برآورد. اين واقعييتي است كه ما زمان حال را گم كردهايم، فاقد آگاهي تاريخي هستيم. مي خواهيم در عالم تصوّر و خيال، آينده را بر واقعييتي مجهول بنا كنيم. حالِ گمشده خود را در جايي ديگر مي جوئيم. زمان حال ما از گذشته معلوم تاريخي تهي است و غناي مكشوفي با خود ندارد. چشمانداز واقعي آينده نيز در آن ديده نمي شود، زيرا بر آگاهي تاريخي تكيه ندارد و فاقد غناي زمان است. زمان حال كه با گذشته و آينده در پيوند نباشد، بر ناآگاهي استوار است و سرابي بيش نيست. اين نيز واقعييتي است كه، تاريخ تكرار نمي شود. آنچه تكرار مي شود، تاريخ نيست، خارج از تاريخ است، بخش غيرتاريخي تاريخ است. و در اين ميان، اين نيز گفتني است، انسان ناآگاه بر تاريخ چيره مي شود و يا درستتر اين كه، فكر مي كند، بر آن چيره شده است. و اين ريشه در ناآگاهي دارد كه، شيرين و فريبنده است. از دوزخ بهشت مي سازد. و اين را هم بايد به ذهن بسپاريم كه، فرهنگ ما در كنار ديگر فرهنگها، فرهنگ جهاني است. در بده بستانهاي فرهنگهاست كه اين فرهنگ شكل مي گيرد و بارور مي شود. حكومتها با زور به قدرت مي نشينند و حاكميت بر پا مي دارند، ولي فرهنگها را نيازي به زور نيست. از هم وام مي گيرند، دگرگون مي شوند، به يكديگر تبديل مي شوند. درگيري فرهنگها، برخلاف حكومتها، هميشه با صلح همراه است. فرهنگ عالي جنگ نمي شناسد، نافي آن است. از تاريخ به عنوان سرچشمه زندگي ياد مي كنند. تاريخ اگر وسيله تبليغ قرار گيرد و يا بخواهد به خدمت يك قدرت حاكم و يا حاكميت درآيد، در اين شكي نيست كه سريعاً از محتوا خالي مي شود تا به خدمت انديشهاي خاص درآيد. تجلي هستي در آدمي در خرابههاي گذشته نمي شكفد. اين تجلي اگر ريشه در گذشته دارد،ولي با نگاه به آينده است كه غنچه مي زند. جامعه توتاليتر بر تاريخ ساخته خويش تكيه مي كند و به آن افتخار. جامعه بحراني اما از تاريخ گريزان است. واقعييتهاي تاريخي خرسندش نمي كند. مي خواهد از آن بگذرد و به نقطهاي خارج از تاريخ گام نهد. مي خواهد هستي را بر واقعييتي موهوم بنا كند. گريز از تاريخ، گريز از هستي خويش است. در جامعه بحراني مرز بين تاريخ و آنچه خارج از تاريخ است، مخدوش مي شود. مرز تاريخي كه محو بشود، ژرفش در خاطره تاريخي گسترش نمي يابد. موهومات خارج از تاريخ بر تاريخ غلبه مي كنند. تاريخ از زمان و مكان خارج مي شود. به بيراهه شبهتاريخ گام مي گذارد. تاريخ كه دگرگون شد، بحران آغاز مي شود. آگاهي تاريخي در بحران زندگي پرپر مي شود و فاجعه در اين گذرگاه رخ مي نمايد. جامعهاي كه نتواند در پايانِ بحرانِ موجود به آگاهي تاريخي دست يابد، به تحولي بنيادي دست نخواهد يافت. انسان بحرانزده سردرگمي خود را ورشكستگي تاريخ و پايان آن مي داند. سنت اگر مورد ترديد و پرسش قرار نگيرد، و سرانجام اگر نشكند، تاريخ پيش نمي رود. سنت در ژرفاي هستي ما ريشه مي دواند و مسكن مي گزيند. يكي از ويژگيهاي اساسي تاريخ ايران حضور و حاكميت مستمر استبداد در اين كشور است. حكومتهاي وقت، از آنجا كه اراده كامل حقوق انسانها را در دستان خود داشتند، هر عصيان و شورشي نيز متوجه حكومت مي شد. بيربط نخواهد بود كه اگر اعلام شود، هر عصياني در ايران ريشه در استبداد حكومتي دارد. در انقلاب مشروطه نيز كه هدف تمركززدايي قدرت بود، و مي خواست با استقرار قانون حكومت را مشروط به آن كند، سرانجام باز استبداد حاكم شد. در اين انقلاب هرچند مردم فهميدند، حكومت قانون مي تواند و بايد جانشين استبداد شود، ولي از آنجا كه نهادهاي يك حكومت دمكراتيك در كشور بنيان نگرفت، بار ديگر دولت به مثابه نهادي مستبد جان گرفت و مردم چون سابق آن را يك دشمن و نيروي بيگانه و فاقد مشروعيت شناختند. سرود "اي ايران" را امروز وطنپرستاني بر زبان مي رانند كه در برابر رژيم جمهوري اسلامي صف كشيدهاند و عليه تماميتخواهي نظام، ادعاي دمكراسي دارند. مي خواهند در دنياي امروز زندگي كنند و رابطهاي دمكراتيك با جهان برقرار كنند. تناقص موجود ريشه در چه مي تواند داشته باشد؟ آنجا كه بحران سياسي-اجتماعي همه چيز و همه كس را در بر گرفته، و انسان نگران آينده است، به افتخارات گذشته متوسل شدن طبيعي است. عشق به زندگي است كه موجب مي شود، گذشته را مقدس و برتر گردانيم، چون حال را باور نداريم، "من" را به رسميت نمي شناسيم، حال، ما را پس مي زند، از ترس حال است كه به گذشته پناه مي بريم. و جالب اينجاست كه هميشه از استبداد، شاه و حكومت را مدّ نظر داريم. پيوسته مي كوشيم تا به خود نظر نكنيم. در تصور ما نمي گنجد كه خود را مستبد و تفكر خود را استبدادزده فرض كنيم. براي ذهن آزاد، جز شك هيچ چيز مقدس نيست. اين آن چيزي است كه ذهن مستبد و استبدادزده، هر دو از آن در هراسند. وطنپرستقدرتطلب است. ملتپرست قدرتپرست است. از پرچم وطنپرستي برتريطلبي به اهتزاز در مي آيد و از سرود پرشور آن سموم آيين زور و قدرت در هوا پخش مي شود. وطنپرست اصل را بر اين قرار مي دهد كه مردم دنيا شرورند، بر عليه او هستند، خطرناكند. قصد نابودي او را دارند. وطنپرست در به در، در جستجوي يك "بلاگردان" است تا تمام عوامل منفي را به گردن او بياويزد. او را مقصر كند تا خود از زير بار مسئوليت شانه خالي كند. وطنپرستي در دنياي امروز هميشه نقص حقوق بشر را با خود به همراه دارد. وطنپرست احترام به منزلت انساني را ناديده مي گيرد و در آن اختلال ايجاد مي كند. وطنپرست با مدارا بيگانه است، تحمل پذيرش ديگران را ندارد. براي غير، احترام و حقوقي نمي شناسد. با هر دليل و توجيهي مي كوشد به حقوق ديگر انسانها تجاوز كند. براي وطنپرست راه خيانت هميشه باز است و عمل آن توجيهپذير. پايگاه اصلي وطنپرستي در ميان توده است. هر حركت تودهها را اسطورهاي بايد. اسطوره به مدد شعار، موتور حركت تودههاست. اسطوره جانشين عقل و خرد مي شود. اسطوره مي تواند شخص و يا شئي باشد؛ خميني و يا وطن. چيزي كه به هر حال عقل از توده مي ربايد و احساس در آنان مي دمد. اراده توده فاقد اصالت است. وسيلهاي است براي تبليغات كه رهبري مي جويد تا در پي او روان شود و حرفهايش را تكرار كند. توده شعار لازم دارد. همين كه سخني بشنود و تصوري خوش از آن در ذهن ايجاد شود، در بستري مساعد به جنب و جوش مي افتد. آن رهبر و يا اسطورهاي در رابطه با تودهها موفقتر است كه بتواند به موقع، نوع خواست و غرايز تودهها را بفهمد و به هوسهاي آنان انگشت گذاشته، بيدارشان كند. اين رهبر كه خود به مظهر اراده توده بدل مي شود، گاه فرمانروايي است مستبد و گاه مصلحي است مذهبي و يا اجتماعي كه قدرت به مرور مستبدش مي كند. نمونه در تاريخ ما فراوان است. توده ناگهان سر بر مي آورد، موجي است كه حاضر مي شود و سريع فروكش مي كند. تلقينات كه مؤثر شد، در وضعيتي خاص اظهار اراده مي كند. مي روبد و مي كوبد و همه چيز را تحت فشار خويش قرار مي دهد. توده بيسازمان است و به سنت خويش ناآگاه. از خويش آگاه نيست. پايگاه مشخصي ندارد. توده به كمّيت مشخص است، كمّيتي فاقد كيفيت. بي آنكه مسئوليتي بشناسد، موقتاً سازمانپذير است. ولي از آنجا كه تهي و فاقد درون است، سازمانش پايدار نيست، همچنان كه خود در رفتار و كردار موجودي ناپايدار است. از اين روي سريع موضوع تبليغات و تلقينات قرار مي گيرد. توده از نظر آگاهي در پايينترين سطح جامعه قرار دارد. در روزمرگي زندگي مي كند. آنچه امروز شادش مي كند، شايد فردا بر عليهاش شورش كند. توده به امروز خوش است. توده از فرديت خالي است. از حضور و رسالت تاريخي چيزي نمي فهمد، ولي تأثيرش بر تاريخ غيرقابل انكار است. اين نيز قابل ذكر است كه در جهان معاصر، آنان كه به جهاني كردن دنيا (گلوباليسم) مشغولند، به توده اشتياق فراوان نشان مي دهند. و براي سرگرم كردن توده، آشكار و پنهان سرمايهگذاريهاي كلان مي كنند. پرچم و سرود ملي نمودي است از بعد تجربي در ابراز اعتقادات مكتبي و ميهنپرستي. ملت از آن پُر از احساس عظمت مي شود. سرود ملي و پرچم كه بيانگر ايدئولوژي خاصي است، از قرن نوزدهم به وجود آمد و از اروپا و آمريكاي شمالي به سراسر گيتي راه يافت. و اين همزمان بود با پيدايش ناسيوناليسم كه به شكل جنبشهاي آزاديخواهانه و انساني چهرهاي مثبت از خود به جاي گذاشت. هر اندازه جامعه پيشتر برود و تكامل يابد، از دامنه خشونتهاي خياباني و نمايشي كاسته مي شود. ولي اين بدان معنا نيست كه جامعه پيشرفته بري از خشونت است. در جوامع مدرن خشونت نيز به شكل مدرن اعمال مي شود. حاكميتها با توجه به ماهيت خويش، از روشهاي جديد در تحميق تودهها استفاده مي كنند. و توده، به ويژه جوانان، آنان كه در اقتصاد جامعه جذب نشدهاند، و نيازهايشان لگدمال شده و يا به علت عدم انطباق فرهنگي و يا تبعيض جنسي و رنگي به حاشيه جامعه راند شدهاند، به يكباره، با خيزشي شديد صداي اعتراض خود را همگاني مي كنند، و اين صدا و خيزش ناگهاني عرصهاي است جهت عرضاندام و نه گفتن به نظام حاكم. در اعتراضها و شورشهاي خياباني كشورهاي پيشرفته، نه از پرچم خبري است و نه از سرودهاي ملي و ميهني. سالهاست كه اين ابزار را فاشيستها صاحب شدهاند. هر قدر شعور اجتماعي بالاتر باشد، پرچم و سرود ملي بيشتر رنگ مي بازند. سرودهاي ملي وظيفه محبوس كردن انسان را در محدودهاي به نام وطن دارند. انسان بايد دنياي بزرگ و آزاد بشري را وانهد، هموطن بجويد. در پناه پرچم و سرود ملي از تعقل و مسئوليت خبري نيست. همه از يكديگر و يا رهبر تبعيت مي كنند. عظمت آرمان مدّ نظر است. شكوه آن نبايد مورد نقد و سنجش قرار گيرد. مشروعيت آن را شور و احساس همگاني تأييد مي كند. در پناه پرچم و سرود ملي احساس يگانگي و هويت جمعي در برابر دشمن قد بر مي افرازد. صفي متحد و از لحاظ معنوي و اخلاقي برتر تشكيل مي شود. از بطن پرچم و سرود ملي احساس گنگ و مبهم زائيده مي شود. در پناه پرچم و سرود ملي ميل به تجاوز، حمله، پرخاشگري و شورش بالا مي رود. صف متحد ارتش خير در برابر قشون شر آرايش مي يابد. سرود ملي با همه هيجان نهفته در آن، سكرآور است. سرشار از خروش، هيجان توليد مي كند و عوام را بر مي انگيزاند. در مستي آن مي توان از جان گذشت و در تب و تاب آن سوخت و خاكستر شد. سرود در عين حال حاوي اميد است. آرزو در آن نهفته است. آمال پايمال شده در كلمات آن جان مي گيرند. تبديل شور و حرارت به فساد آسان است. اين را در رژيم خميني ديديم. هيتلر و موسوليني و استالين نيز مي خواستند از اتحاد مردم و اراده آهنين آنان بهشت برپا دارند، ولي جهنمي ايجاد كردند كه آرزوهاي مردم در آن سوخت. سرود و پرچم از آدمها يكصدايي مي طلبد، فقط يك صدا و نه بيشتر. طنين سرود كه در فضا برخاست، صداهاي ديگر مجال نمود ندارند، يا بايد همنوا شوند و يا خفه. پرچم و سرود كه به ميدان آمد، گذشته پرافتخار تاريخي هم جعل مي شود. پرجم و سرود ايدئولوژي نيز با خود مي آورند. براي حفظ و حراست از آن زندان و بند هم بنا مي شود. مرز كشيده مي شود. هر اندازه گذشته تاريخي ساختگيتر باشد و جريان تكوين ملتي خود ساخته و خودپرداختهتر، فريادها و سرودها گوش خراشتر و پرچمها افراشتهترشنيدهو ديدهميشوند. خشونتي كه در پناه وزش پرچم و ترنم آهنگ سرود پا مي گيرد، اگر چه فاقد شعور، ولي قابل درك است. سرود و پرچم مي تواند نقش سپر دفاعي را نيز بازي كند؛ حمله مي شود، يكي از پناهگاهها سرود است و شعار. آنگاه كه آرامش حاكم باشد، نه از اهتزاز هوسانگيز پرچم خبري است، و نه از شور احساس سرود. ولي اين نيز واقعيتي است انكارناپذير، تا آنگاه كه هنجارهاي اجتماعي حاكم، بر اراده فردي خدشه وارد سازد و آن را جريحهدار كند، خشونت نيز وجود خواهد داشت، سرود خوانده خواهد شد و پرچم هم به اهتزاز در خواهد آمد. تبعيض ميان انسانها، بر هر اساسي كه استوار باشد، توهين به انسان است. نقض آشكار ابتداييترين حقوق اوست. هر انديشهاي كه بخواهد به ستايش يك نژاد برخيزد و برتري آن را به ثبوت برساند، انديشهاي را تبليغ مي كند كه ريشه در نوعي مليگرايي افراطي دارد، انديشهاي كه به شوونيسم و نهايت به فاشيسم ختم مي شود. تمايلات برتريطلبي ريشه در خودمحوربيني و خودبزرگبيني دارد. مبلغين چنين نظرياتي ابتدا پاكي و بهترين و برترين را به خود عطا مي كنند تا آنگاه بتوانند صفات ناپاك و بدترين و پستترين را به بقيه ارزاني دارند. ديگران پست و وحشي معرفي مي شوند تا "من" متمدن و برتر نمايانده شوم. دارندگان چنين بينشي ايدئولوژي، دين، زبان و فرهنگ، پوست و رنگ، خاك و خون و سرزمين، گذشته و فكر خويش را بهترين و برترين و پاكترين مي دانند. حاكميتهاي تاكنوني ايران، همه نافي فرديت و موجوديت حضور فردي انسان بودهاند. به طور كلي، انسان ايراني هيچگاه به شكل انساني خويش در تاريخ حضور نداشته است. يا بنده بوده و يا امت. حضور تودهوارش هر گونه فرديت را از او سلب نموده است. ايران كشوري است كه به چندين زبان زنده و نيمه زنده دنيا در آن صحبت مي شود. صاحبان هر يك از اين زبانها، تاريخ، ادبيات و فرهنگ ويژه خود را دارند. از ميان اين زبانها به پنج زبان (كردي، تركي، بلوچي، عربي و تركمني) خارج از محدوده ايران نيز تكلم مي شود. اين واقعيت موجود را فارسزبانان در عمل نمي خواهند بپذيرند. آنان تحت لواي ايرانپرستي و يا ايرانگرايي، نوعي فارسگرايي را تبليغ مي كنند. و در اين راه تا آنجا پيش مي روند كه زبان بودن پارهاي از زبانها را منكر مي شوند. براي نمونه؛ آقاي افشار "با آموختن پنج دقيفه زبان تركي هم در مدرسه و يا دانشگاه مخالف" بود.(5) و يا آقاي رعدي آذرخشي صحبت از "ننگ شيوع تركي را در زبان محاوره مردم آذربايجان" مي كردند و خاطرشان مشوش بود كه مبادا " شعر تركي را كه پشتوانه فرهنگي ناچيزي دارد، جانشين شعر لطيف و ادب غني فارسي كنند".(6) آقاي جلال متيني مي نويسد؛ "نمي دانم چرا وقتي چند سال پيش براي اولينبار در يكي از روزنامهها خواندم... ايران كشوري است مركب از اقوام مختلف... نگران شدم... از همين چند كلمه احساس خطر كردم، بي آنكه دليل روشني براي نگراني خود داشته باشم". البته ايشان با اين عنوان كه، "ايران كشوري كثيرالمله يا مركب از اقوام مختلف نيست"، دليل اصلي خويش را در همين مقاله، تزهايي مي دانند كه گويا استالين و روسها براي ايران تدوين كرده بودند. او به همه ايرانيان توصيه مي كند، از كاربرد اين واژهها بپرهيزند و "جمهوري آذربايجان" را "اران" بنامند و "آنان را مطلقاً آذربايجاني نخوانيم". آقاي متيني حتا از اين موضوع فراتر رفته، تفاضا مي كند؛ "شاعراني مانند نظامي گنجوي و خاقاني شيرواني و... را نه آذربايجاني بخوانيم و نه ترك و نه تركزبان... شاعراني مانند قطران تبريزي و مولانا جلالالدين نه ترك بودهاند و نه تركزبان".(7) جلال متيني در مقالهاي ديگر به "مسئولان آموزش و پرورش ايران" كنوني نيز، به اين بهانه كه، "قوميت آنان (آذربايجانيها) به مانند ديگر ساكنان ايران، ايراني است"، توصيه مي كند تا از كاربرد اين كلمات در كتابهاي درسي بپرهيزند".(8) تنها به اين علت كه؛ "قريب يك قرن است كه دشمنان ايران به منظور جداساختن آذربايجان از ايران مي كوشند".(9) آقاي محمد رضا لطفي موضوع را از زبان فارسي به موسيقي نيز بسط مي دهد. ايشان ابتدا با اين تحريف كه؛ "ما، اگرچه، لر، كرد، آذربايجاني، گيلاني، مازندراني، خراساني و شيرازي باشيم، به زبان فارسي كه زبان رسمي است تكلم مي كنيم"، ادعا مي كنند؛ "موسيقي رسمي ايران، تمامي مردم ايران را از هر گوشه و كنار به همديگر پيوند مي دهد، چون همگي در برابر چنين موسيقياي، احساسات تقريباً مشتركي بروز مي دهند". به نظر آقاي لطفي، زبان اقوام ساكن ايران، همچون موسيقي آنان غير رسمي است.(10) مي گويند؛ "مسأله ترك و فارس پيش از روي كار آمدن فرقه دمكرات آذربايجان در 21 آذر سال 1324 از نظر سياسي در ايران مطرح نبود".(11) و دليل مي آورند كه در دولتهاي قبلي از تركها نيز وزير حضور داشت و يا تركها مصدر امور بودند.(12) ولي اين را نمي گويند كه؛ تا زمان رضاشاه هيچ كس زبان اقوام ساكن ايران را ممنوع و آنها را مجبور نكرده بود تا به زبان غيرمادري خويش سخن بگويند. و براي از بنياد بركندن اين زبانها نقشهها نكشيده بود. اين واقعيت را بايد در نظر داشت كه ناسيوناليسم جديد در برابر ناسيوناليسم و شوونيسم رضاشاهي قد برافراشت. از قرن نوزدهم، يعني آن زماني كه ايرانيان سعي كردند به اروپا نظر كنند، بحث و مجادله در باره زبان و قوميت نيز آغاز شد. پس مي توان گفت، حساسيت اين موضوع با مسأله تجدد در ايران گره خورده است. آرياييگرايي و نژادپرستي كه روشنفكران ايراني نيز در شعلهور شدن آن نقش به سزايي داشتند، با روي كار آمدن خاندان پهلوي به ايدئولوژي رسمي اين نظام تبديل شد. براي رضاشاه يك زبان، يك ملت، يك ازتش، يك شاه، يك فكر و... و خلاصه اينكه، "يك" مهم بود. همه مثل هم و همه مثل شاه. چنين بينشي به نظام بينش حكومت بدل شد و از اين طريق به سيستم آموزشي كشور راه يافت. زبانهاي غيرفارسي ممنوع شد و كتابت به زبانهاي غيرفارسي اجازه نيافت. تاريخ به روايت جديدي نوشته شد، تاريخي كه مي بايست زمينهساز عظمت شاهنشاهي پهلوي باشد. رضاشاه جهت نوسازي كشور به افتخارات تاريخي احتياج داشت، افتخاراتي كه مي بايست تاريخ با عظمت آينده را رقم زند. پس تاريخ خانهتكاني شد. مكنت و بدبختي و فقر را از تاريخ ايران زدودند، گذشته پرافتخار از زير ميليونها خروار خاك كشف شد. آن سنجهاي را كه آخوندزاده و يا ميرزاآقاخان كرماني در پرتو انديشه مدرن به دست گرفته بودند تا به بازنگري و بازسنجي ميراث گذشته بپردازند، به فراموشي سپرده شد. ناسيوناليسم كه جان بگيرد، زبانهاي ديگر بايد نابود شوند. ناسيوناليسم زبان ديگر را در كنار خود و برابرحقوق با خود تاب نمي آورد. انحصاري كردن زبان از ويژگيهاي ناسيوناليسم است. زبان يك ناسيوناليست، زبان بهتر و برتر است. ناسيوناليسم سعي مي كند تا در پناه هويت كاذب و خودساخته خويش، ديگران را بيهويت كند. هويتزدايي از ديگر اقوام و ملتها از مهمترين رسالتهاي ناسيوناليسم است. تبليغ رسمي فارسگرايي كه با روي كار آمدن رضاشاه در ايران آغاز شد، موجب قدرتمند شدن عواطف و احساساتي شد كه در لباس يك ايدئولوژي دولتي به سراسر جامعه ايران، در تمام عرصهها، تزريق شد. از اين زمان است كه مي بينيم تاريخ بازنويسي مي شود، بخشهايي از آن حذف مي گردد. آن چيزي بر آن افزوده مي شود كه ايدئولوژي حاكم به آن نياز دارد. در اين راستا بود كه ترك و عرب، خر و سوسمارخوار و نالايق معرفي شدند تا پاكي و بيعيبي و شجاعت ايراني (فارسها) بر اذهان حاكم گردد. با ممنوعيت چاپ و نشر به زبانهاي ديگر، سعي شد هرگونه احساس قومي و زباني خاموش شود. در عرصه اقتصاد نيز منافع فارسها بر منافع غيرفارسها ارجحيت يافت. ناسيوناليسم رضاشاه تمامي تقسيمات كشوري را به هم زد، واحدهاي اداري جديدي تأسيس نمودند كه صرفاً با هدف درهم كوبيدن و نابود كردن احساس قبيلهاي و منطقهاي و قومي ايجاد شده بود؛ سياست همآهنگ و يكنواختسازي رضاشاهي. ناسيوناليسم رضاشاهي باعث شد تا ناسيوناليسم ويژه ايراني رشد كرده، گسترش يابد. گسترش تجارت، راهها، خدمات دولتي و سيستم آموزشي كشور، حضور طبقه متوسطي را نتيجه شد كه به ستون اصلي ناسيوناليسم ايران تبديل شد. ناسيوناليسم رضاشاهي با ورود قواي متفقين به ايران و تبعيد شخص وي پايان يافت. سياست اتخاذ شده رضاشاه كه مي بايست وحدت فكري ايرانيان را تضمين كند، در عرصه زبان و ادبيات دستاوردي جز فلاكت به همراه نداشت. از همين زمان بود كه آموزش زبان فارسي به شكل رسمي به غير فارسيزبانان تحميل شد. كودكانه است، اگر بينديشيم زبان فارسي از اين هجوم و از اين ستم سود برده است. زبان فارسي را غير فارسيزبانان نوشتند و آموختند و آموزاندند، بي آنكه از آن لذتي برده باشند. در بهترين شرايط، لذت از زبان فارسي بي دريغ و درد همراه نبود. در همين رابطه است كه مي توان از حذف ادبيات ديگر اقوام ساكن ايران سخن گفت. از ايراندوستانِ ميهنپرست بايد پرسيد، تا چه اندازه نسبت به ادبيات غيرفارسي ايران آگاه هستند. طبيعي است كه همه در اين عرصه، در كمال شرمساري، بيسواد هستيم. يا بهتر بگويم؛ بيسوادمان كردهاند. سالهاست كه تاريخ ادبيات تحريف و سانسورشده ايران را به خورد ما داده و مي دهند. از همان زماني كه ناسيوناليسم رضاشاهي زبان ايران را فارسي اعلام كرد و تحريف تاريخ را آغاز نمود، تاريخ ادبيات ايران نيز سانسور شد. ادبيات ديگر اقوام ايران از آن حذف گرديد. اگر چه ناسيوناليسم رضاشاهي با بركناري او از سلطنت پايان يافت، ولي شيوه و سبك او، آگاهانه و ناآگاهانه دنبال مي شود. براي نمونه؛ مؤلف تذكره نصرآبادي از شاعراني نام مي برد كه به زبان تركي شعر مي گفتند. از آن جملهاند؛ مرتضيقليخان (ص 31)، ملكبيك (ص 43)، ميرزاصالح (ص 103)، درويشمحمد (ص 210)، و... از اين شاعران در كتابهاي تاريخ ادبياتي كه معاصر نوشتهشده، هيچ نامي به چشم نمي خورد.(13) و يا با نگاهي به كتاب "تاريخ ادبيات در ايران" –نه فارسي- اثر ذبيحاله صفا، كه يكي از معتبرترين كتابهاي تاريخ ادبيات ماست، معلوم مي شود كه در اين كشور، آنچه شاعر و نويسنده بوده، همه فارسزبان بودهاند. آيا واقعاً در طول تاريخ اين كشور، شاعر و يا نويسنده كرد، ترك و بلوچ و عرب و تركمن و... در آن نزيستهاند؟ ديگر كتابهاي تاريخ ادبيات ايران نيز همين روش را پي گرفتهاند. آقاي صفا در باره قطران تبريزي مي نويسد؛ "يكي از وجوه اهميت او آن است كه نخستين كسي است كه در آذربايجان به پارسي دري آغاز سخنوري كرده و مقتداي شاعران آذربايجان گرديده است". پس معلوم مي شود، قطران و يا شاعران ديگري در آذربايجان بودهاند كه به زبان غيرفارسي شعر مي گفتهاند و قطران چون به فارسي آغاز به سرودن شعر كرده، جواز ورود به ساحت تاريخ ادبيات ايران را دريافت نموده است.(14) صفا از اميرعلي شيرنوايي (فاني) نيز فقط با اين توضيح نام مي برد كه "ذواللسانين" بوده و به فارسي و تركي شعر گفته است. كه البته حدس زده مي شود، علت اين اشاره نيز ديوان شاعر و كتب و مقالاتي هستند كه از اين شاعر و يا در باره او در جمهوري تاجيكستان منتشر شده است.(15) صفا چون مي داند كه زمان صفويان از دورانهاي رونق شعر تركي در ايران است، و نمي تواند بي اشاره به اين موضوع، سرو ته تاريخ ادبيات در ايران را به هم بياورد، به صرفِ آوردنِ نام چند شاعر و اين كه؛ "از اين گونه شاعران تركيگوي بسيار بودهاند"، بي هيچ اشارهاي ديگر، شاعران تركزبان ايران را از تاريخ ادبيات ايران اخراج مي كند.(16) و بدينوسيله تاريخ ادبيات ايران را از وجود شعر تركي و شاعران تركزبان "پاكسازي" ميكند. يحيي آريانپور در كتاب سه جلدي "از صبا تا نيما" كه آن نيز در شمار با ارزشترين آثار تاريخ ادبيات ماست، همين شيوه را به كار مي برد. با اين تفاوت كه او در ادبيات ايران و به ويژه ادبيات زمان مشروطيت، از شاعران و نويسندگان تركزبان و نقش و تأثير آنان در شعر فارسي نيز سخن به ميان مي آورد. اگر با "شك فلسفي" به موضوع بنگريم، بايد به اين پرسش پاسخ دهيم كه، مگر جز شاعران فارس و تركزبان در اين دوران، شاعران و نويسندگان ديگري در اين كشور نبودند تا به زبان غيرفارسي و يا تركي شعر بگويند؟ اين موضوع آنگاه حساستر مي شود كه بدانيم، آقاي آريانپور خود تركزبان بودند.(17) با كند و كاوي درتاريخ ادبيات اقوام مختلف ساكن ايران نامهاي بيشماري از نويسندگان و شاعران را مي شنويم كه نه تنها از هيچكدام نامي در تاريخ ادبيات ايران موجود نيست، بلكه هيچ فارسزباني آنان را نمي شناسد. علي اشرف درويشيان در مصاحبهاي از افراد زير در تاريخ ادبيات كردي نام مي برد؛ جميل صائب، ابراهيم احمد، رحيم قاضي، حسن قزلچي (بنيانگذار داستان كردي)، عارف برزنچي، كاووس قضتان، حسين عارف، احمد مختار جاف، عثمان بصري، مصطفي احمد هيوتي، نورالدين زازا، موسي عنتر، محمد بوزارسلان، و... .(18) طبيعي است كه دامنه اسامي را مي توان در عربزبانان جنوب ايران و يا بلوچها و تركمنها پي گرفت. ننگ حذف اين اسامي كه در اصل سانسور ادبيات اقوام ساكن ايران از صفحات تاريخ ادبيات ايران است، بهتكتك ما بر ميگردد. اين ننگ نازدودني است. تاريخ واقعيتهاي خويش را دارد، اما و اگرهاي خود را. زبان فارسي نيز همچون جامعه مدرن ايران، سراسر تضاد و تناقص است. هر دو ناكام و لنگ، هر دو اخته. همانطور كه جامعه مدرن بايد بازسازي شود و بر شالوده درستي استوار گردد، زبان فارسي نيز، اگر نتواند خود را از اين دامچاله برهاند، لنگ و فلج، راه به ناكجاآباد خواهد برد. در ايران، تا كنون، به همان نسبت كه پايتخت به بهاي تضعيف ديگر شهرها و مناطق رونق گرفته، زبان فارسي نيز به بهاي تضعيف ديگر زبانهاي داخل كشور شكوفا و همهگير شده است. تاريخ نشان داد كه با تكيه بر زبان فارسي به عنوان ميراث ادبي ايران –نه فارسزبانها- هيچ دولتي نتوانست به يگانگي ملي فرارويد، نه ملت واحد رضاشاه و نه امت يكپارچه خميني. قدرت سخن حافظ و مولانا و خيام و فردوسي و سعدي را بايد وراي اين فرضيات پي گرفت. در اين كه اعلام شود؛ تا كنون ادبيات ايران با ادبيات فارسي مترادف بود و از توجه به آثار ادبي ساير زبانهاي جغرافياي ايران غفلت شده است، جز دريغ و درد، چيزي به همراه ندارد. ولي به اين نكته بايد توجه شود كه؛ روند دمكراتيزه شدن جامعه، كه جامعهاي چندفرهنگي است، بدون توجه به اين مقوله، دچار اشكال خواهد شد. زبان به زبان زنده است و فرهنگ به فرهنگ وابسته. حافظ و گوته كنار هم مي نشينند، چون هر دو فرهنگسازند، ولي زورمداران را ياراي نشستن در كنار هم نيست. اگر بميرند، اساميشان در كنار هم مي آيد، خميني در كنار هيتلر و... . در چهارچوب ناسيوناليسم تنگ و تار ايراني فقط ضدفرهنگ آفريده مي شود، يگانگي فرهنگي در چنين ناسيوناليسمي رنگ مي بازد، زبانها همچنان خفه خواهند شد، چنانكه فرهنگ. در قرن حاضر هرگاه دريچهاي به آزادي گشوده شد، اين دُمل سر باز كرد. با توجه به شرايط جهاني، اين بار سرپوش گذاشتن بر آن غير ممكن است. اين درد ديگر استبداد بر نمي تابد و با شيوههاي قرون وسطايي مهار نمي شود. صداي خروش تاريخ را نشنيديم ولي توسري آن را احساس مي كنيم؛ زبان فارسي آنگاه به يك زبان تواناي علمي و فرهنگي فرا خواهد روئيد كه گريبان خويش را از زبان مستبد دولت و حاكميت برهاند، به ميان زبان همه اقوام ايران باز گردد، دست در دست آنها بگذارد، آغوش به رويشان گشايد. آنان را يار باشد و از آنان ياري بخواهد. در كنار آنان بنشيند، با ديدي مدرن به زبان فرهنگي بدل شود. آنگاه مظمئن باشد كه نه به اجبار و از روي كين، بلكه با آغوش باز آموخته و آموزانده خواهد شد. در وحشت از فضاي سياسي حاكم است كه زبان و ادبيات نيز ابزار سياستِ روز مي شوند. هر كس مي تواند با تحليل خويش از سياست ايران و جهان، آن را تكه تكه، منهدم و يا آباد كند، ولي انكار هر زبان، نفي مردمي است كه به آن سخن مي گويند. وارثين ناسيوناليسم رضاشاهي در عمل آن مي كنند كه شوونيستهاي رنگارنگ. هر دو گروه هيچ حقي براي مردم نمي شناسند، حقوق شهروندي را قبول ندارند، از "حقوق بشر" بويي نبردهاند و از نظر تاريخي تفكر حداقل صد سال پيش را نمايندگي مي كنند. آرا و نظر مردم را به هيچ مي گيرند و خود را به سان حاكمين امروز ايران، ولي و رهبر آنان مي دانند. به فرديت انسان هيچ اعتقادي ندارند. انسان را موجودي بيشعور و بياراده مي دانند. و از اين ديدگاه است كه خود به خويش، سمتِ نمايمدگي و وكالت آنان را اعطا كردهاند. اين "چوپانان" توده مردم، از فضاي تنگ ذهني خويش، نه قادرند جهان امروز را ببينند و نه دستآوردهاي بشريت را در اين عرصه. به اعلاميه جهاني حقوق بشر يك بار نيز توجه نكردهاند، و اگر نامي از آن شنيدهاند، يا از آن به عنوان "ابزار منافع سرمايهداري" نام مي برند و يا چيزي كه نمي تواند ربطي به ايران داشته باشد. از اين زاويه است وحشت آنان از دمكراسي. در حرف از آن استقبال مي كنند و در عمل نافي پيگير آنند. دمكراسي را نه براي انسانها مي خواهند، نه براي زبان و ادبيات و هنر و.... اوج بيفكري و حضيض ذلت است كه مي خواهند با نفي واقعيياتِ موجود، وحدتآفرين باشند. آن كه زبان را انكار كند، تفكر را نيز خواهد كشت، انسان را هم بر دار آونگ خواهد كرد. جالب اينجاست كه غير فارسزبانان، با وجود تبعيض و تحمل ستم فرهنگي، زبان فارسي را نفي نمي كنند، و اين فارسزبانان هستند كه زبانهاي ديگر ايران را منكرند. اگر فارسزبانان اين امر مسلّم را بپذيرند، و بفهمند كه؛ غير فارسزبانان نيز در باروري، تحول و تكامل فرهنگ و زبان فارسي نقش به سزايي داشتهاند، آنگاه در مي يابند كه ادبيات فارسي نيز دستاورد تاريخي انسانهايي است با تعلق زباني و قومي گوناگون كه سالهاست در اين كشور زندگي كردهاند. در دنياي معاصر، هيچ انسان ايراني نمي تواند بدون نفي فارسگرايي حاكم و ديگر ايدئولوژيهاي قومگرايانه، ادعاي دمكراسي داشته باشد. ذهن در بند و تفكر مستبد در مفروضات زندگي مي كند. تراوشات ذهن خويش را تنها واقعييت موجود مي پندارد. نه تنها در ايران، بلكه در جهان امروز، ديگر وابستگان به يك قوم تحتِ ستم، براي قطعهاي زمين و يا خواستي ديگر، به گدايي نزد ارباب نمي روند. آنان خواستار شناساييشان و حقوق خويش در مقياس كشور و يا منطقه در جهانند. ذهن آگاه در جهان امروز، خواستار پذيرش واقعييت چندفرهنگي بودن جامعه، نه تنها از سوي قدرت حاكم، بلكه همه مردمي هست كه با آنان زندگي مشتركي را در مقياس يك كشور پيش مي برد. به گمان من، تنها به اين امر مي توان بيداري احساس هويت قومي و فرهنگي نام نهاد. قرن بيست و يكم قرن نوزايي قومهاست، قرن پايان حقارتهاي ملي و درجهبندي اقوام است. در اين شكي نيست كه اقليتهاي قومي در محيطي دمكراتيك شكوفا مي شوند. انقلاب تكنيكي در باروري اين ايده نقش به سزايي دارد. گردش انديشه در سطح جهان گسترش مي يابد. انديشهها در فضاي ايجادشده، هرچه خون و رويارويي خونين را واپس مي زنند. دمكراسي كه دامن گسترد، ترس و وحشت از سفره آزادي طرد مي شود. بايد اميدوار بود كه قرن حاضر، قرن چندگانگي فرهنگي باشد. و اين در درون تكتك كشورها، مليتها و در كل جهان مسكون رخ دهد. در دنياي معاصر تمدن همچون سرمايه، حقوق بشر، ادبيات و فرهنگ، پديدهاي است جهاني. امروزه فرهنگ و حتا تاريخ، ادبيات و هنر، پيش از آن كه به يك قوم و به يك كشور تعلق داشته و منحصر بمانند، از آنِ جهان بشريت است. اشعار حافظ، تفكر ابنسينا، رمان دنكيشوت، آثار شكسپير، و...، نه از آن يك كشور، بلكه به جهان تعلق دارند. تنها ابلهان به جاي استناد به سخنان آنان، تعلق جغرافيايي آنان را مي جويند و مقدم مي دانند. آنها به جهان تعلق دارند، همانگونه كه انقلاب فرانسه و دستاوردهاي آن ديگر به فرانسه تعلق ندارد و بخشي از تاريخ جهان است. تا كنون تعريفي كه از ملت ارايه داده مي شد، مردمي بودند كه در سرزمين مشترك با زبان، تاريخ و فرهنگي مشترك، زندگي مشتركي را پيش مي بردند. اين تعريف كه بازتاب واقعييت دولت ملي در اروپاي قرن نوزدهم بود، امروزه نارساست، به ضد واقعييت بدل شده است، با واقعيت بسياري از كشورها همخواني ندارد. از آن تبعيض نژادي، قومي، زباني و... بر مي خيزد. اين كه ملتي شامل چند قوم، چند فرهنگ، با زبانهاي گوناگون، با هم و به كمك يكديگر در محدوده يك جامعه، زندگي مشترك دارند و يا مي توانند داشته باشند، خود علتي است كه تعريف جديدي از ملت مي طلبد. الفباي دمكراسي امروز شناسايي حق برابر كليه شهروندان ساكن در محدوده يك كشور را مي طلبد. اين شهروندان در عين عضويتشان در يك جامعه، در حفظ زبان و فرهنگ خويش مي كوشند. از شأن و حقوق زبانها و فرهنگ درون يك جامعه است كه درجه ارزش و پيشرفت آن جامعه معلوم مي شود. ملت حاكم بر چنين كشوري، نه يك قوم، بلكه همه اقوام ساكن آن هستند. رابطه بين اقوام مختلف با قوم غالب، رابطه بين زبانهاي اقوام ساكن كشور با زبان غالب و رابطه بين ادبيات قومي و ادبيات غالب در يك كشور و اهميتي كه اين مقوله براي دمكراسي در آن كشور مي تواند داشته باشد، موضوعي است كه بحث جداگانهاي مي طلبد. به گمان من، روشنفكر ايراني بايد نويدبخش اين واقعييت، نه در حرف، بلكه در عمل باشد. دير يا زود، قدرت حاكم مجبور خواهد شد، به واقعييت چندفرهنگي بودن جامعه گردن نهد، ولي اين روشنفكر است كه بايد طلايهدار و مبلغ دگرگونيهاي فرهنگي قرن در كشور خود باشد. به ياد داشته باشيم، تنوع زباني و فرهنگي آبشخور غناي فرهنگي ماست. بي هيچ هراسي بايد آن را پذيرفت. كشف هويت ايراني در جهان امروز بنيان در پذيرش اين تنوع و برخورد درست با آن دارد. مارس 2002 پانوشتها: 1- به عادت معمول، هر آنچه مي تويسم، پيش از چاپ در اختيار چند دوست ، جهت نظرخواهي مي گذارم. دوستي با خواندن اين نوشته اصرار داشت، بنويسم كه من تركزبان نيستم. دوستي ديگر آن را ارزيابيهايي شتابزده مي دانست و مرا به بازبيني در آن فرا مى خواند. سومين دوست اما برعكس، موضوع را جالب و قابل تأمل يافت، ولي معتقد بود كه به مقدسات مردم بايد با احتياط و حساسيت بيشتري نزديك شد. من با احترام به اين نظرات، با چاپ اين نوشته خواستهام فقط چند پرسش را كه سالها ذهن مرا مي آزرد، عمومي كنم. اگر بتوانم اين پرسشها را به خواننده انتقال داده باشم،به هدف خويش رسيدهام. همين و بس. 2-چنانكه در نوشتهاي ديگر هم توضيح دادهام، نمي خواهم خود را درگير تعاريفي كنم كه سرانجام اصل موضوع در سايه قراركيرد. بحث اختلاف بين تعاريف ملت و قوم را به صاحبنظران وا مي گذارم. 3- گرچه در "امثال و حكم" دهخدا اين جمله با حذف "عربي گوز خر است"، به همين صورت ثبت شده است، اما گمان مي رود اصل آن به اين شكل باشد؛ "فارسي شكر است، عربي هنر است، تركي گوز خر است". حافظ مي گويد؛ "اگر چه عرض هنر پيش يار بيادبي است/ زبان خموش وليكن دهان پُر ار عربي است". گفتني است، مخالفت با "ترك" ريشه تاريخي نيز دارد؛ تركتازي، تركبازي و... 4- در اين نوشته صحبت از ارزش تاريخي و يا زيبايي اين سرود نيست. من به تكرار امروزين آن در مجامع ايرانيان نظر دارم. 5 – محمود افشار، زبان فارسي در آذربايجان، از نوشتههاي دانشمندان و زبانشناسان، به كوشش ايرج افشار، جلد اول، تهران 1368 6 – منبع مذكور، صفحه 330 7 – جلال متيني، پيشنهاد، ايرانشناسي، سال دهم، شماره 2، تابستان 1377 8 – جلال متيني، روي سخن با مسئولان آموزش و پرورش ايران است، ايرانشناسي، سال نهم، شماره 3، پاييز 1376 9 – جلال متيني، اران قفقاز در صدد بلع آدربايجان، ايرانشناسي، سال دهم، شناره 4، زمستان 1377 10 – محمد رضا لطفي، مصاحبه با سيروس دهنادي، كتاب شيدا، شماره 2، مهر 1376، تهران، كتاب خورشيد 11 – پرويز اكتشافي، دو مسأله ترك و فارس و كثيرالمله بودن ايران، ايرانشناسي، سال دهم، شماره 3، پاييز 1377 12 – براي اطلاع بيشتر رجوع شود به سلسله مقالاتي كه در دو شماره ايرانشناسي، سال دهم، شماره 2 و 3 به چاپ رسيده است. 13 – نصرآبادي از اديبان و شاعران قرن يازدهم هجري است و تذكره نصرآبادي از تأليفات اوست كه شامل شرح حال قريب به هزار شاعر دوران صفوي است 14 – ذبيحاله صفا، تاريخ ادبيات در ايران، جلد دوم، ص 423 15 – مذكور، جلد چهارم، ص 382 - مذكور، جلد پنجم، ص 425 17 – براي اطلاع بيشتر به كتاب دو جلدي "از صبا تا نيما"، يحيي آريانپور، چاپهاي مكرر رجوع شود. جلد سوم اين كتاب با نام "از نيما تا روزگار ما" منتشر شده است. 18 – علي اشرف درويشيان، در مصاحبه با "نامه كانون نويسندگان ايران"، نشز آگاه، 1380 |